خیانت...
پارت 4..
" مهم نیست تا الان چی کار کردی..
لطفا برگرد-
حرفش با کوبیده شدن در زیرزمین متوقف شد
سونگهون با عصبانیت و لباس هایی که خون ازشون میچکید وارد شد..
صحنه ای کل باهاش روبه رو شد بیشتر از هر چیزی خشم انتقامش رو زیاد میکرد..
عشقش درحالی کع زانوهاش زخم شده بود و دستاش بسته بود اشک میریخت..
و این لی کیون بود که کنارش اسلحه بود.
- ای عوضی پست
با فریادش سمت لی کیون هجوم برد و روی پسر نشست و تا میتونست ضربات محکم مشتش رو توی صورتش فرود آورد..
عصبی بود..
میخواست پسر رو بکشه..
و از طرفی زدن پسر.. مثل مشت زدن به قلبش بود..
" نه سونگهون.. نه بسه..
دختر التماس میکرد و اشک میریخت..
قلبش درد میکرد..
چرا اون... چرا دوست عزیزش.
- توعع عوضی..
تو دوستم بودی..
تو .. تو...
بغضش گلوش رو چنگ میزد..
- تو برادرم بودی..
برای اولین بار توی زندگیم در کنار شما دوتا خوشبختی رو چشیدم.
فریاد هاش با مشت هایی که به پسر میزد و اشک هاس که میریخت ترکیب شده بود.
اون اشک هایی کع جمع شده بود..
مانع دیدش میشد..
- چطور میتونی.. چطور تونستی !!
چطور تونستی خوشبختی و لبخندی که تو بهمون دادی رو ازمون بگیری ..
این بار دست از مشت زدن برداشت و روی زمین کنار پسر نشست..
خون تمام صورتش رو پوشونده بود..
درد داشت ولی اشکاش نمیزارشتن اون درد رو حس کنه..
تمام این سالها هر کاری برای مرگ سونگهون انجام داد..
برای مرگ برادرش..
مرگ بهترین دوستش...
چطور متوجه نشده بود...
چطور.. چرا انقدر کور بود..
اون چیزی که اون میخواست عشق جنیس بود!نه..
اون دنبال عشق هر دوتای اونا بود..
ولی تمام مدت ناخواسته داشت این رو از خودش میگرفت..
ولی الان چی!؟..
The end..
" مهم نیست تا الان چی کار کردی..
لطفا برگرد-
حرفش با کوبیده شدن در زیرزمین متوقف شد
سونگهون با عصبانیت و لباس هایی که خون ازشون میچکید وارد شد..
صحنه ای کل باهاش روبه رو شد بیشتر از هر چیزی خشم انتقامش رو زیاد میکرد..
عشقش درحالی کع زانوهاش زخم شده بود و دستاش بسته بود اشک میریخت..
و این لی کیون بود که کنارش اسلحه بود.
- ای عوضی پست
با فریادش سمت لی کیون هجوم برد و روی پسر نشست و تا میتونست ضربات محکم مشتش رو توی صورتش فرود آورد..
عصبی بود..
میخواست پسر رو بکشه..
و از طرفی زدن پسر.. مثل مشت زدن به قلبش بود..
" نه سونگهون.. نه بسه..
دختر التماس میکرد و اشک میریخت..
قلبش درد میکرد..
چرا اون... چرا دوست عزیزش.
- توعع عوضی..
تو دوستم بودی..
تو .. تو...
بغضش گلوش رو چنگ میزد..
- تو برادرم بودی..
برای اولین بار توی زندگیم در کنار شما دوتا خوشبختی رو چشیدم.
فریاد هاش با مشت هایی که به پسر میزد و اشک هاس که میریخت ترکیب شده بود.
اون اشک هایی کع جمع شده بود..
مانع دیدش میشد..
- چطور میتونی.. چطور تونستی !!
چطور تونستی خوشبختی و لبخندی که تو بهمون دادی رو ازمون بگیری ..
این بار دست از مشت زدن برداشت و روی زمین کنار پسر نشست..
خون تمام صورتش رو پوشونده بود..
درد داشت ولی اشکاش نمیزارشتن اون درد رو حس کنه..
تمام این سالها هر کاری برای مرگ سونگهون انجام داد..
برای مرگ برادرش..
مرگ بهترین دوستش...
چطور متوجه نشده بود...
چطور.. چرا انقدر کور بود..
اون چیزی که اون میخواست عشق جنیس بود!نه..
اون دنبال عشق هر دوتای اونا بود..
ولی تمام مدت ناخواسته داشت این رو از خودش میگرفت..
ولی الان چی!؟..
The end..
- ۶.۸k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط